30سالم شد و خیلی چیزها رو نفهمیدم انگشت نما شدم اما با عرضه نشدم

تقصیر من، نمی دونم شاید 

دلم یک خواب می خواد راحت بخوابم ولی نمی دونم 

یعنی میشه لحظه ای باشه که حس کنم راحتم؟!!

خدایا توکل به خودت ترکیدم



نمی دونم چرا؟

آدمی از چیزهایی که می ترسد، سرش می آید گاهی تسلیم می شود و گاهی قبول نمی کند.

کاش همه چیز آرام تمام می شد...


با صدای در زود از خواب بیدار شدم می دانستم فقط باید بروم هر جا مهم نبود جایی غیر از اینجا،

به حموم رفتم صدای شر شر آب و نبودن در خود، داغ تر کن باید بازوهایم رو بیشتر داغ می کردم... وقتم پای اینترنت صرف شد در حالی که مهبود امروز یادم نکرد. ساندویچ امروز من از خورشتی بود که زندایی درست کرده بود بعلاوه یک لیوان شیر. دایی هم کم کم اومد و من آماده برای رفتن به کتابخونه. از PMA دیروز به دایی گفتم و بقیه مسائل.

با در اومدن من بارون هم شروع به باریدن کردو چقدر هوا خوب بود. همه خوب بودن و من هم. با مهبود کمی حرف زدم و بعد با مامان و بابا. با هم وینرز رفتیم و بعد کتابخونه طبقه سوم در یک میز چهار نفره.

و همین الان فهمیدم زوج ابرانی پشت سرم بودن و لبخند به خودم.

خدایا به امید خودت



و باز پنجشنبه، و باز تنهایی های من،

خدایا چرا تموم نمیشن

خسته شدم

دیشب ناخواسته بیشتر خوابیدم دلشکسته و اما امیدوار

نه گریه کردم و نه گرسنگیم رو با خودم قسمت کردم،

خیلی راحت خوابیدم انگار خدا منو بغل کرده بود تا هیچی رو احساس نکنم، صبح مثل همیشه بیدار شدم. موهایم رو بخاطر حموم دیشب تو دستشویی شونه کردم و شروع بدرست کردن ساندویچی برای کل روزم شدم. پنیر (خسته شدم!:( ) یا تکه ای آبگوشتی که نخودهایش را دوست داشتم. دایی هم از بیرون اومد و با نشون دادن چند دیتا، و چند حرف تاب دار راهی یو بی سی شدم. مثل خیلی از روزها، این چتر صورتی من بود که در هوای بارانی به دادم میرسید. نه زود نه دیر، سوار اتوبوس شدم حتی نشستم. این مهبود بود که هم کلام همیشگیم میشد پرزنتیشن نداشت و من برای بهونه بهونه میاوردم. 

سوزن یکی از گوشواره های سبزم در اومده بود و با این وضع بارون منیجشون کردم. به شاپر مارت هم نرفتم. نفهمیدم چی بهش گفتم ولی آرومم نکرد.

از پایین وارد دانشکده شدم. سوار بر آسانسور بوی عجیبی داره ولی خوبه. صبح بخیر برهمه، چقدر اتاق امروز شلوغ بودو گفتگوی من با مهبود و مامان ادامه پیدا کرد. باید داده های خوبی داشتم و بیشتر مطالعه می کردم.

و باز پنج شنبه رسید و من باز تنهام،

کاش میشد روزی کار پیدا کنم و زود مستقل شم.

حتما میشه

خدایا به امید تو هممونو سالم نگه دار.


دلت گرفته می دانم

چون خدایت را فراموش کرده ای

حتما همین است

تو انسانی و دارای اختیار، فکر، اندیشه، تحمل، احساس و ابراز 

و چقدر زود می لرزی

دلم آرامش می خواهد آنقدر که بتوانم برای مدتها باکسی که دوستش دارم بنشنیم و فکر کنم