راحت از خواب بیدار شدم، چون شب زودتر خوابیده بودم.

دلم هم گرفته نبود چون با دستانی خیس برای  مهبود کلی نوشتم، شرایط دیروز هم کمی متفاوتتر بود.صدای دایی و زندایی می اومد ولی وقتی بیرون رفتم فقط زندایی رو دیدم می گفت امروز َAnti-bullying day است و همه صورتی می پوشن، چقدر خوب که خودم اینجا صورتی پوشم.

برای شب به مهمانی می روم که نمیدانم چقدر باید بروم...



دیشب دیرتر خوابیدم به امید آنکه صبح دیگری برای رفتن به دانشگاه آغاز شود. مهبود می گفت در حال زندگی کنم، می شد چون فقط فکر نمی کردم تعطیل...صدای شکسته شدن صبح زود، حس سرما رو در من بیدار کرد چرا که شب بخاری رو خاموش بود. کم کم بیدار شدم و چقدر می بارید برف را می گویم اینجا هوا با من همراه نبود ولی باید می ایستادم...

ظرفها رو شستم و آه خدایا نان نبود  تکرار نخوردن... بعد از حاضر شدن، راه افتادم چیزی به فکرم نمی رسید و آیا چرا من مقصر بودم::( زیر چتر رو به برف به سمت ایستگاه رفتم. دیگه ساب وی آفر نداشت بی خیال خریدن نهار شدم. زود به اتوبوس رسیدم و کارت یکی مونده به آخر رو هم زدم.

نمی دونم چرا برای خیلی ها برف دوست داشتنی است و با من زمستانی عجیب رابطه خوبی ندارد.

از مهبود خبری نبود شاید خوابیده بود و چقدر مامان بی انتظار، نوشته هایم را زیبا می خواند. دلم برای خودم نه، برای همه  تنگ شده

آغوش میخام جایی که راحتی را لمس کنم/

خدایا شکرت


آی زار زار ها

آیا میترسید

شما هم می ترسید!


کاش این نامساوی رسیدن، پاک می شد!


سرما، آوارگی و غرور; نه این اسمش غرور نبود شاید غرق شدن برای تمام سکوتهایی که زبانم را برای به بسته کردن تضمین کرد...

کاش کسی از ظاهرم نمی فهمید


پنجره ها را کشیده بودم اتاق تاریک بود اما گرمای بخاری اذیتم نمی کرد، فقط می دانستم باید بروم... نفهمیدم دیشب چطور خوابیدم ولی می دانستم باید زود صبح شود.

هیچ کس مقصر نبود شاید نمی خواستم زیاد آدمش باشم. باید همیشه شاکر میشدم چون رسیدن به این نقطه از دنیا، فقط یک خوش شانسی بود.

حس تنهایی اینجا خیلی پر رنگه، دوست داشتم بهانه ای برای گریه داشته باشم.

و چقدر به مادر و پدر مهربانم فکر می کنم که بهانه تاریک، برایشان واقعی بود.

خدایا فقط به امید تو