دلم یه جای مقدس می خواد یه جایی که حرف خدا توش زیاد باشه، نمی دونم مثل امامزاده، مرقد امام رضا، هر جا...
یه جایی که بشینم یه شب تا صبح با خدام خلوت کنم و با هم باشیم همونجا خوابم ببره، وقتی بیدار شم دلم کلی خالی شده باشه
بزرگ بشم صبرم بالا بره، راهم رو پیدا کنم و ادامه بدم
خدایا خسته شدم کمکم کن
شکرت برای همه مهربونیات منو تنها نزار...
می دانم اینجا جای هیچ دعایی نیست، شاید کسی جمله منو بخونه اونم یه لبخندی هم با خودش بزنه نمی دونم
ولی خدایا خسته ام خسته
از همه چی، از خودم از ترسم از نرسیدن از همیشه زیر سکوت پنهان بودن
خسته ام
خدایا به من جرأت بده که زود نلرزم زود نشکنم و محکم باشم
به من بفهمون که راهم همیشه بسته نیست
شکرت آمین
شاید مدتهاست که متهمم به بی گناهی
و یا گناه ترس، گناه متهم شدن به جرم همه مظلومیت ها
نمی دانم خدایا
نا خودآگاه دلم لرزید
می دانم که باید قرص باشد چون تو در کنارمی...آمین
امروز وقتی بیدار شدم که بدم نمیومد که کمی هم استراحت کنم، هوا مثل خیلی از روزها خوب بود،
با خبر منصرف شدن خانواده از فرستادن کیوان به دانشگاه و حرف های پر حساب و اما پر تأمل مهبود و قضیه ها ی مشابه راحت کنار اومدم، خوب می دونستم که نقل نگرانی های خونواده شدم ولی،
دوش گرفتم خدا رو شکر قضیه دستشویی هم این دفعه بخیر گذشت، با صدای مامان و مهبود حاضر شدم که برم کارهای امروز رو انجام بدم، حرفهای مهبود رو نمی تونستم راحت جواب بدم، کاش می تونستم بهتر فکر کنم بهتر تصمیم بگیرم... تو راه دکتر هورنیاک رو دیدم از من پرسید از اینکه چی شد و با سرنوشت دانشکده چیکار ها می کنم
هیز گان :)
کریستیین نبود و فقط تونستم استیودنت سرتیفیکیت بگیرم
دوچرخه مهبود امروز منو همراهی می کرد رفتم دانشکده و به بهانه ای بیرون زدم و به کیت گفتم که چرا دایی نیومده،
ها ها ها امیدوارم درد سر نشه؟!!
رفتم کتابخونه، مثل خیلی از این روزها، فرحناز نشسته بود تصمیم گرفتم کمی بیشتر باهاش حرف بزنم وای خدای من نمی دونستم دکترا می خونه!
گاهی قرار گرفتن این آدمها در زندگیم می تونه تلنگری باشه با اینکه امروز عادی تر شده بود، احساس می کنم خدا در درون این انسانهاست تا ب من و امثال من ، چیزهایی که شاید فراموش شده اند را یاد آوری کنه
خدایا ممنونتم
برای سلامتی من و خانوادم، تنهام نذار...
پنج شنبه 7 شهریور